خرمگس رفت نشست روی یکی از قلمبه های سر مصدوم. مرد مصدوم دادش در آمد.
پروفسور به خرمگس گفت: «تو هم چفدر دوست داری روی سر آدم ها بنشینی.»
- خرمگس گفت: «من روی سر دو دسته از آدم ها بیشتر می نشینم. یک دسته آنهایی که به شیرینی فکر می کنند، یک دسته هم آن هایی که به کثافت فکر می کنند.»
- مصدوم گفت: «من داشتم به زنم فکر می کردم که بیچاره الآن چشم به راه است.»
- پروفسور گفت: «حتما اسم خانمتان شیرین است.»
- مصدوم گفت: «اتفاقا همین طور است.»
- خرمگس گفت: « نگفتم؟»*
* بخشی از کتاب "موسیقی عطر گل سرخ" نوشته عمران صلاحی