گشتی در شماره تلفنهای قدیمی زدم تا بالاخره شمارهی یکی از دوستان دوران ابتداییام را پیدا کردم.
خیلی وقت بود که خبری ازش نداشتم حتی حدس میزدم که شمارهی خانهشان عوض شده باشد. تماس گرفتم و شماره درست بود؛
صداش بعد این همه مدت تغییر نکرده بود با اینکه من کلی تغییر کرده بودم امّا همان اول من را شناخت.
دوتا همکلاسیِ دوران ابتدایی که بعد مدتها با هم صحبت میکنند خیلی حرف برای گفتن دارند.
بین این حرفها فهمیدم که گاهی آدم کاری میکند که خودش متوجه نیست اشتباه است، اما اطرافیانش را اذیت میکند، حتی ممکن است اشتباه نباشد ولی ممکن است طرف مقابل از این کار ناراحت شود.
حالا قضیه این بود که این رفیقم گفت: «فلانی همیشه زنگهای تفریح که میشد دلم میخواست با هم باشیم و توی حیاط حرف بزنیم و بازی کنیم اما تو همیشه یا تو کلاس بودی یا با بچههای دیگه میگشتی.»
چیزی نگفتم اما خیلی حالم گرفته شد از اینکه گاهی آدم نفهمد رفیقش غیر مستقیم میخواهد چه حرفی را به او بزند. گاهی نفهمد که رفیق آدم با چشمانش از آدم چه میخواهد.