روزی روزگاری یه طلبه ی جوون قرار بود توی یه مراسم هیئت که به دست خود بچه های مجل به پا شده بود سخنرانی بکنه. از چتد روز قبل مراسم در جستجوی مطلب به درد بخور بچه ها بود. توی لب تابش و توی کتاب هاش و توی یادداشت هایی که چمع کرده بود می گشت و می گشت تا سوژره ی خوبی رو پیدا کنه. کم کم داشت کلافه می شد از اینکه نمی تونه یه موضوع خوب پیدا کنه ولی یه دفعه به ذهنش رسید که بهترین موضوع برای این بچه ها که اولین بارشونه که هیئت برگذار می کنند خود موضوع هیئته. وقتی موضوع رو پیدا کرد دیگه راحت شد ، حالا به داستان پیدا کرد برای موضوعش بعد هم دو تا حدیث انتخاب کرد یه کمی هم تمرین و بالاخره آماده شد برای رفتن به هیئت.
از بیت تمام وسایل حمل و تقلی که توی دنیا ساخته شده بود دم دست ترینشون دوچرخه ی یکی از بچه ها بود، این طلبه ی جوان هم به همراه صاحب دوچرخه هر دو با هم سوار می شند حرکت می کنند به سمت مراسم. البته بگم که توی راه هم به خاطر اینکه خسته نشند مقداری طلبه و مقداری هم صاحب دوچرخه می روند.
جونم برات بگه می خوام خلاصش کنم، طلبه ی ما وارد هیئت شد با اینکه سیستم صوتی هم خراب شده بود بدون میکروفون شروع کرد.
(((بچه ها به نظر شما آدمی که یه مسیر طولانی رو طی می کنه تا برسه به مشهد امام رضا و توی راه برای نماز که می ایستند و با خودش میگه خسته ام و نمی خوام نماز بخونم، خدا باید چه نمره ای بهش بده؟؟!!
حالا فکر کنید اگه یکی بیاد توی هیئت امام حسین و برای امام گزیه بکنه و سینه بزنه ولی نماز اول وقتش رو نخونه و واجب و مستحب دینش رو نشناسه خدا باید به این آدم چه نمره ای بده؟؟؟!!!))))