بعد از اینکه با خودم کلی کلنجار رفتم که دوربینم را بردارم یا نه، آخر گفتم که بی خیال دلم را می زنم به دریا و دوربین می برم. می گفتند بازرسی است و نمی گذارند دوربین با خودت ببری. من هم حیف ام آمد که از این لحظات عکس نگیرم.
بالاخره دوربین ام را برداشتم و رفتم توی جمعیت. دقیقا در مسیری که قرار بود ماشین آقا از آنجا عبور کند، کلی عکس گرفتم که سعی می کنم یک سری اش را در وبلاگم بذارم، ولی یک عکس خیلی با دلم بازی کرد.
دو تا دخترکوچولو که که دوقلو بودند آمده بودند توی جمعیت و سربند لبیک یا خامنه ای بسته بودند، خیلی سوژه ی جالبی بود، برای همین هم از پدرشان که کنارشان بود اجازه گرفتم و مشغول آماده کردن دوربین ام شدم و پدر دو تا دختر هم آنها را مرتب کرد.
عکسی که گرفتم دیدم اونی که می خوام نمی شود، چون صورت یکی از دخترها خوب داخل کادر نبود، دستم را به شانه ی دختره زدم و بهش گفتم که به من نگاه کن، اما صورتش را باز هم کامل به طرف من نکرد، دیگر من هم دیدم که اگر اصرار زیاد بکنم خوب نیست. عکسم را گرفتم و رفتم. اما برام رفتار این دو تا دختر خیلی عجیب بود، وقتی یک نگاه دیگه به عکسی که انداخته بودم کردم، تازه متوجه عینک های دودی اون دوتا دختر شدم. خیلی حالم گرفته شد که چرا دیر این قضیه را فهمیدم.
البته هیچ وقت دلم نمی خواد که درست حدس زده باشم و امیدوارم که آن دختر ها عینک های دودی را به خاطر چیز دیگری به چشمشان زده باشند.