چند روزی است که حال و حوصله اینترنت و وبلاگ و امثالهم را ندارم و تا چند روز دیگر هم نخواهم داشت،عجالتا این داستانی که برای جشنواره راه روشن نوشتم رو داشته باشید تا بعد.
***
سیب خراب
امروز برای طبقه پایین آپارتمان ما همسایه جدیدی آمده بود. مرد تنهایی که قدی بلند دارد و صورتش را چند روزی می شود که نتراشیده است. موهای نسبتا کوتاهی دارد و تماما جین پوشیده است.
اسباب و اثاثیه اش را پشت یک خاور بار زده بود و داشت یک یخچال کوچک را با کمک راننده پایین می آورد. بعد هم یک اجاق گاز کوچک و دیگر وسایل.
من که از پنجره داشتم به بیرون نگاه می کردم وقتی دیدم تنها است و کارش خیلی کند پیش می رود رفتم و در جابجایی وسایل کمکش کردم، یکی دو ساعتی طول کشید تا تمام وسایل را با کمک خودش و راننده ماشین بردیم داخل آپارتمان شماره 4 در طبقه سوم.
مرد همسایه با راننده حساب کرد و برگشت داخل خانه. من هم داشتم لباسم را از گرد و خاک می تکاندم. مرد همسایه که آمد کلی معذرت خواهی و تشکر از بابت کمک در اسباب کشی کرد و گفت که دست تنها بود و اگر من نبودم شاید تا شب طول می کشید که این وسایل را جابه جا کند.
خواستم با او خداحافظی کنم و برگردم خانه که گفت: "نه، نمی ذارم بری، اینجوری خشک و خالی که نمیشه رفت، بشین تا یه چیزی بیارم بخوریم"
گفتم: "آخه، الآن اوضاع به هم ریخته است، نمی شه که چیزی آماده کرد خورد" من با صدای بلند این را گفتم تا صدایم را در اتاق بشنود، او هم با صدای بلند از اتاق آخری خانه گفت: "یه سری خرط و پرت از همین مغازه سر کوچه گرفتم که می تونه به درد بخوره. صاحب مغازه یه پیرمرد و یه پیرزن بودن که دو تایی با هم پشت پیشخون نشسته بودن و وقتی جنسی که می خواستم رو پیدا نکردم، شصت قلم کالا توی مغازشون یه جا بهم معرفی کردن که می تونم به جاش بخرم."
من که روی کاناپه وسط اتاق نشسته بودم فرصت بیشتری پیدا کردم که با حوصله وسایلش را نگاه بکنم. حدود شش هفت تا تابلو نقاشی داشت که گوشه اتاق گذاشته بود، فقط یکی از تابلو ها به طرف من بود که دیگر وسایل کنارش اجازه می داد فقط نصف تابلو را ببینم. انگار سوژه اصلی تابلو در آن نیمه ای بود که وسایل جلو اش را گرفته بودند، و در آن قسمتی که من می دیدم چیزی شبیه شراره هایی از یک نور یا شاید آتش و دود و یک چیزی شبیه این ها بود. مرد همسایه با یک بسته آبمیوه ی بزرگ و دو تا لیوان سفالی آمد و بعد از اینکه یک میز کوچک چوبی را با پایش کمی تکان داد و آورد جلو، بسته آبمیوه و لیوان ها را روی آن گذاشت و خودش روی یک صندلی یک نفره روبروی من نشست.
- اینقدر درگیر این اسباب کشی شدیم که یادمون رفت همدیگرو به هم معرفی کنیم، اول من شروع می کنم، نیما هستم دانشجوی رشته هنر... حالا نوبت شماست
- من همین طبقه بالای شما می شینم، واحد5، دیدم شما دست تنهایید گفتم بیام کمکتون کنم، نیست تو این آپارتمان خیلی تنهام گفتم اینطوری از تنهایی هم در میام، راستی اسمم هم ایمانه.
کمی از رشته اش پرسیدم و از اینکه قبلا کجا زندگی می کرده است. می گفت که خانواده اش شهرستان هستند. وقتی از او پرسیدم که چرا تنهاست و کسی یا هم دانشگاهی ای همراهش نیست، می گفت : "خیلی کم آدم هایی هستن که طرز فکر و عقایدم با هاشون بخوره" می گفت: "همه شون یه طورایی بسته فکر می کنند، از بچگی یه چیزایی یادشون دادن که فقط به همون ها عمل می کنند؛ تازه حرف هم که می زنی جلوت وامیستن که چرا داری حرف دلت رو می زنی؟!"
کلی حرف زد و من خیلی از حرف هاش سر در نیاوردم. از او خداحافظی کردم و برگشتم.
سر شب که شد مادرم شام را آماده کرد و چون در مورد همسایه جدیدمان و اینکه تنها است با او صحبت کرده بودم، یک ظرف هم برای او کشید و به من گفت که برایش ببرم. وقتی خواستم غذا را ببرم دیدم که تنها هستم و بد نیست که برای رفع تنهایی شام را با همسایه جدید بخورم، برای همین هم به مادرم گفتم : "شام من رو بکشید می رم پایین با همسایه می خورم"
در زدم و وقتی در را باز کرد دیدم که با یک دستمال بزرگ که در دست داشت دم در حاضر شد، سر و وضع به هم ریخته و خاکی ای داشت، معلوم بود که درگیر کار های خانه بوده است.
- این شام رو مادرم براتون درست کرده، گفت شاید وسایل پخت و پز نداشته باشین، در ضمن اگه مزاحم نباشم گفتم برای اینکه تنها هم نباشین با هم شام بخوریم، اشکال که نداره؟
- نه خواهش می کنم بفرمایین داخل، دیگه کم کم داشتم به فکر شام می افتادم
وارد خانه که شدم کلی با صبح فرق کرده بود، دو تا کاناپه وسط اتاق گذاشته بود و یک میز عسلی هم وسط. چند تا قاب عکس و تابلو نقاشی هم روی در و دیوار نصب کرده بود. چشمم که به قاب عکس ها افتاد یاد قاب عکسی که نصفش را صبح دیده بودم افتادم و دنبالش گشتم تا اینکه روی دیوار بالای شومینه پیدایش کردم. تصویر کامل آن تابلو چیزی شبیه انفجار بود که از سمت چپ تابلو این انفجار شروع شده بود و چیزی مثل نور و دود و آتش به سمت دیگر تصویر کشیده شده بود.
آن شب شام را که خوردیم کلی حرف زدیم. حرف های جالبی می زد و می گفت که خیلی ها طاقت ندارند این حرف ها را بشنوند. حرف هایش برایم سوال های زیادی ایجاد کرده بود، سوال های زیادی در مورد اینکه خدایی وجود دارد یا نه؟!
من که دیدم دیر وقت است و موقع خواب، خداحافظی کردم و برگشتم.
---
"این نظریه بر این باور است که مدت ها قبل یعنی شاید چندین هزار سال قبل موجوداتی که به حیات ادامه می دادند خیلی ساده تر از شکل امروزی خود بودند، و این صفحات تاریخ را اگر همینطور به عقب ورق بزنیم می بینیم که دیگر تقریبا آن تصوری که از موجود زنده داشیتم دیگر وجود ندارد، در واقع اولین تک سلولی که ... "
داشتم تلویزیون نگاه می کردم و مادرم داشت نماز می خواند، حرف هایی که با آقا نیما همسایه جدیدمان زده بودم خیلی ذهنم را مشغول کرده بود. گاهی اوقات مادرم این طور مواقع با حرف هایش خیلی به من کمک می کند. تلویزیون را خاموش کردم و مادر نمازش را تمام کرد و چادرش را از روی سرش انداخت پایین.
- مامان؟
- چیه ایمان جان
- راستش یه سوال داشتم که خب شاید خیلی تکراری و مسخره باشه، ولی خب ...حالا... مامان چرا ما می گیم خدایی هست؟
مادرم که داشت جا نمازش را جمع می کرد دست از کار کشید و کمی سکوت کرد. من که احساس کردم شاید مادرم ناراحت شده باشد از این سوالم، گفتم که: "یعنی خدا هست ها، این رو می دونم، ولی خب چه جوری می شه فهمید که خدا هست؟"
مادرم که لبخند لطیفی روی صورتش بود به من گفت: "شک کردی که خدا وجود داره؟ من هم گفتم: "یه جورایی هم شک کردم هم مطمئن، نه مطمئن که نه، خب خدا نیست دیگه، هست؟" مادرم که حالا خیلی بیشتر حواسش به من جمع شده بود و همه ی حرف هایم را با طمانینه گوش می کرد گفت: "حالا چرا اینقدر مطمئنی که خدا نیست؟ چرا مطمئن نیستی که خدا هست؟"
- خب اگر بود که ...
تلفن زنگ زد و مادرم رفت سراغ تلفن. ظاهرا خاله ام پشت تلفن بود، من که دیدم تلفن مادرم شاید طول بکشد، و هم برای اینکه از سنگینی سوالی که از مادرم پرسیده بودم فرار کنم بلند شدم و رفتم به اتاقم.
---
حدود 6 بعد از ظهر بود که از کلاس کنکور برمی گشتم. وارد آپارتمان که شدم آقا نیما همسایه جدیدمان را دیدم که با یکی دیگر از همسایه ها داشت حرف می زد، سلامی کردم و پله ها را بالا رفتم، از حرف هایشان که شنیدم فهمیدم چیز هایی در مورد همان حرف هایی که با آقا نیما می زدیم بود.
مادرم داشت برگه های امتحانی دانشجو هایش را تصحیح می کرد. من هم از حمام برگشته بودم و داشتم موهایم را شانه می کردم، مادرم عینکش را از چشمانش در آورد و رو کرد به من و گفت: "ایمان جان آخر فهمیدی که خدا هست یا نیست؟" من که انتظار نداشتم مادرم حرف هایم را جدی بگیرد اول جا خوردم. کمی فکر کردم و گفتم: "هنوز مطمئنم که خدا نیست؟ مادرم گفت: "من نمی فهمم تو چه طور اینقدر با اطمینان از نبود خدا صحبت می کنی در حالی که هنوز مطمئن نیستی که خدایی وجود نداره؟" مادرم که انگار فهمیده باشد من کمی گیج شده ام بلافاصله گفت: "منظورم اینه که اگه فرض کنیم که دلیلی نداریم که خدایی وجود داشته باشه، این دلیل نداشتن برای وجود خدا، باعث نمی شه که ما بگیم پس قطعا خدایی نیست، یعنی همون قدر که دلیلی نداریم برای وجود خدا، دلیلی هم نداریم برای عدم و نبود خدا. لااقل باید احتمال بدیم که این دنیا همین طوری خود به خود به وجود نیومده و کسی بوده که اون رو به وجود آورده!، احتمال بدیم که خدایی باشه که اعمال ما رو مشاهده می کنه... "
شانه را در دستم گرفته بودم و داشتم با دندانه هایش بازی می کردم و تمام توجهم را به مادرم کرده بودم، حرف های مادرم که تمام شد بدون اینکه حرف بزنم به اتاقم رفتم. خواستم کتاب را باز کنم که درس بخوانم اما دریغ از خواندن یک خط از کتاب و فهمیدنش. تمام ذهنم را حرف های مادرم و آن تابلو نقاشی که در خانه آقای نیما بود مشغول کرده بود. مدام حرف های مادرم در سرم می چرخید:
- "... اگه هیچ دلیلی هم برای وجود خدا نداشتم همین که نسبت به بودن خدا احساس خوبی دارم برام کافیه، و از اینکه تصور کنم خدایی نیست احساس بدی بهم دست می ده ..."
- " ... اگه بخوای دنیا رو بی خدا فرض کنی، به نظرت زندگی توی این دینا بیهوده به نظر نمی رسه، زندگی که به هفتاد هشتاد سال ختم بشه و بعد هم هیچ ..."
یک جورهایی از سر درگمی بیرون آمده بودم و در عین حال احساس می کردم که هنوز هم سر درگمم. احساس می کردم حرف های مادرم مثل یک تنفس تازه در ریه هایم جریان پیدا کرد. دلم می خواست تمام حرف های مادرم را به آقا نیما هم بزنم.
دم غروب بود که پدرم از سر کار برگشت و کلی هم خرید ماهانه کرده بود. جعبه ی سیبی را که از صندوق عقب ماشینش برداشته بودم گذاشتم داخل آشپزخانه. پدرم گفت: "ایمان بیا این سیب های خرابش رو جدا کنیم، البته اگه درس نداری" من گفتم: "درس که ندارم ولی چه عجله ایه؟" پدرم که روی زمین آشپزخانه نشسته بود و مشغول جدا کردن سیب ها بود گفت: "اگه این سیب های گندیده و خراب رو جدا نکنی باقی سیب های سالم رو هم خراب می کنه" جعبه ی سیب ها را زیر و رو کردیم و تقریبا هفت هشت تایی سیب خراب پیدا شد.
***
داشتم درس می خواندم که متوجه سر و صدایی از داخل راه پله آپارتمان شدم. سر و صدا خیلی بیشتر شد. آمدم بیرون و فهمیدم که سر و صدا از طبقه ی پایین می آید، رفتم قسمت پاگرد پله ها که دیدم چند تا مامور جلوی خانه ی آقا نیما هستند. یک دفعه دیدم که آقا نیما را از داخل خانه با دستبند آوردند بیرون و در خانه را قفل کردند و رفتند. همه همسایه ها ریخته بودند بیرون و داشتند در مورد آقا نیما با هم صحبت می کردند:
- "می گن به خاطر حرف ها و عقایدی که داره و به این و اون میگه، گرفتنش؟"
- "دفعه اولش نیست که گرفتنش"
- "چند بار بهش گفتم این حرف ها رو نزن، با این حرف ها بی خود ذهن اطرافیانت رو مشغول می کنی"
کم کم همسایه ها رفتند و من تنها داخل راه پله مانده بودم. برگشتم داخل خانه و رفتم داخل اتاقم و تماما داشتم به این اتفاق و حرف های مادرم و آقا نیما و حرف های همسایه ها فکر می کردم.