- خواب دیدم که . . .
- چه خوابی دیدی؟ اتفاقی افتاد؟
- خب صبر کن بگم دیگه، شیش ماهه که به دنیا نیومدی!
- خب حالا، خوابت رو تعریف کن
- آره داشتم می گفتم، خواب دیدم که بعد از مدت ها برنامه ریزی، بالاخره با رفقا جمع شدیم و می خوایم یه سفر سیاهتی، تفریحی بریم. اول هم گفتیم بریم شیراز و بعد جاهای دیگه . . .
- با کدوم رفقا، من هم بودم، کی قرار شد بریم شیراز که ما خبردار نشدیم؟!
- باز تو خودت رو غاطی آدم های درست و حسابی کردی؟ بعدش هم، دارم میگم خواب دیدم.
- برو بابا . . .
- باشه، حالا ناراحت نشو، تو توی خوابم توپ جمع کن بودی!
- مگه نمیگی داشتید می رفتید شیراز، زمین فوتبال از کجا اومد، بعدش هم خودتی!
- آره، داشتیم می رفتیم شیراز ولی قبل رفتن یه دست گل کوچیک زدیم که تو توپ جمع کن بودی!
داشتم می گفتم که راهی شیراز شدیم. وارد شیراز که شدیم شهر یه جوری شده بود. مثل وقتی که زلزله اومده باشه همه آواره ی کوچه ها و خیابون ها شده بودن و خیلی از ساختمون ها هم تخریب شده بود،راستش من تمام مسیر سفر رو خوابیده بودم و احتمالا وقتی زلزله اومده بود من خواب بودم. همین طور که وارد شهر می شدیم بیشتر، عمق فاجعه رو مشاهده می کردیم. این ما بین یه سری نظامی هم بودن که ظاهرا از هلال احمری، صلیب سرخی جایی اومده بودن برای کمک، فقط خیلی خشن برخورد می کردند.
- خـــــــب ، حالا بعدش چی شد؟
- چیه؟ حوصله ات سر رفت، اصلا من رو باش که برای کی دارم خوابم رو تعریف می کنم
- بابا تو هم با این خوابت، تعریف کن تموم شه دیگه می خوایم بخوابیم
- باشه، ولی فقط یه دفه دیگه این طوری برخورد کنی دیگه . . .
- دیگه چی ؟
- هیچی. آقا می گفتم، با این اوضاع شهر کنجکاو شدیم که بریم از یکی از این نظامی ها که اصلا به نظامی هایی که توی ایران دیده بودیم نمی خوردند، سوال بپرسیم. وقتی رفتیم جلو آقا چشمت روز بد نبینه، هنوز نه حرفی زدیم نه حرفی شنیدیم که اسلحه روی ما کشیدن و با لگد از ما پذیرایی کردن.
تو که من رو خوب میشناسی، من طاقت حرف زور رو ندارم، بلند شدم که برم یکی بخوابونم توی گوشش که یکی از پشت دستم رو گرفت. اول نشناختمش ولی بعد که خوب به سر و وضعش نگاه کردم و طرز لباس پوشیدنش رو دیدم حدس زدم که حافظ شیرازی خودمونه.
دستم رو با شک و تردید بردم جلو تا باهاش دست بدم و روبوسی کنم که این شعر رو برام خوند:
سلامی چو بوی خوش آشنایی بدان مردم دیده ی روشنایی
وقتی این شعر رو می خوند فهمیدم که خودشه اصلا طوری می خوند که مشخص بود شعر رو خودش گفته.
- بابا از کی تو شعر شناس شدی؟
- از وقتی به خاطر همین یه بیت درس ادبیات فارسی رو تجدید شدم.
بی خیال، وقتی با حافظ خوش و بشی کردیم با عجله پرسیدم که اینجا چه خبره؟
- حافظ چی جواب داد؟
ادامه مطلب...