خواب دیدم که جنگ شده است و من هم اسیر شده ام. جزئیات یادم نمی آید ولی فقط این یادم است که خیلی برایم درد آور بود. داشتم عذاب می کشیدم. از زندگی سیر شده بودم. حسرت تمام چیزهایی که تا دیروز کنارم بودند را می خوردم. با اینکه هیچی از جزئیات یادم نیست ولی خیلی عذاب آور بود. داخل خواب بغض، گلویم را گرفته بود. اطرافم تیره و تار شده بود.خلاصه با هر بدبختی ای که بود فرار کردم. راه فرار کردن را با هزار بدبختی پیدا کرده بودم.
خلاصه هنوز در گیرودار جنگ بودم که متوجه شدم یکی از دوستانم گیر دشمن افتاده است. تمام دنیا انگار روی سرم خراب شده بود، اول سعی می کردم هر طور که شده با او تماس بگیرم و راه فرار را به او بگویم اما بعد از اینکه اول ارتباطی برقرار شد بعد دیگر نتوانستم تماسی بگیرم.بی اختیار روی زمین افتادم و گریه ام گرفت. مثل مار زخم خورده به خودم می پیچیدم. چند لحظه دوستم را در همان جایی که خودم گیر کرده بود تصور کردم. دیدم در حال وارد شدن به یک دالان تاریک است. باز هم جزئیات زیادی در خواب یادم نیست ولی همان درد و عذابی که خودم کشیدم را در مورد دوستم دیدم. دلم سوخت. درد کشیدم. سوختم، نمی دانم چه طوری آن حسی که در مورد دوستم را داشتم روی کاغذ بیاورم. فقط داشتم از این درد به خودم می پیچیدم، وقتی با اضطراب از خواب بیدار شدم در همان حالت اضطراب، سریع دست را بردم به طرف گوشی موبایل و شماره ی دوستم را گرفتم. وقتی گوشی را برداشت و صدایش را شنیدم قطع کردم و خیالم راحت شد.