باید بنویسم. و باید
فقط بنویسم. چون وقتی یک وبلاگ نویس هستم پس باید چیزی نوشته باشم تا نگویند
که این هم همش بلوف می زند.
پس من به خاطر حرف
دیگران می نویسم و گرنه خودم که اهل این حرف ها نیستم. نه آقا به جان عزیزم که من
برای دل خودم می نویسم نه برای حرف دیگران. اصلا اگر شاهد هم می خواهی همین جا و
هم جاهای دیگر به همین دیگران چنان ناسزاهایی گفته ام که اگر برای آنها می نوشتم
نه تنها مرا که نه حتی این قلم و دفتر و ماشین تایپم یا همان لب تاب را هم سالم
نمی گذاشتند. پس چرا همیشه در نوشته هایت ملاحظه ی این را می کنی که وقتی مخاطب
این را می خواند چه برخوردی خواهد داشت؟! تو برای دل خودت نمی نویسی. تو برای مردم
می نویسی. خب اگر برای دل خودم بنویسم که دیگر مطالبم را کسی نمی خواند. اگر برای
دل خودم بنویسم که دیگر گوشت های مانده و کهنه ی قصاب ته کوچه مان به فروش نمی رسد
و اگر بخواهم برای دل خودم بنویسم دیگر دخترهای ترشیده و پیرزن های دم بخت فامیل
مان عروس نمی شوند. آن وقت دیگر کسی نیست که کهنه ی بچه ای را عوض کند. آن وقت
دیگر اگر کسی بمیرد مراسم ختم و هفت و چهل و... اش شلوغ نمی شود. دیگر شیر بزهای
مش رضا که با آب قاطی می کند روی دستش باد می کند. آن وقت تمام چاه های فاضلاب
محله مان پر می شود و کوچه را بو برمی دارد، چون که دیگر کسی تبلیغ تخلیه لوله و
چاه فاضلاب را نمی کند. آن وقت زمستان که می شود برف تمام کوچه را مسدود می کند و
دیگر نامه ای نوشته نمی شود برای شهرداری تا اقدامات لازم را مبذول فرمایند. و آن
وقت ...
ولی آن وقت یک بدبخت
بیچاره هست که از این اوضاع نابسامان خوشنمود می شود، کسی هست که خوشحال است که
تمامی این اتفاقات برای محله ی خودش می افتد، خوشحال که اگر مطلبی نوشته شد برای
دل بی صاحاب خودش بود و بس.