|
آینه |
در خواب دیدم که یکی از عزیزانم را از دست داده ام. نمی دانم کدام عزیز بود که خیلی دلم برایش تنگ شد، شاید خودم بودم، ولی نه پدرم بود. شاید هم کسی دیگر، نمی دانم ، نمی دانم. . . قسمتی از خواب احساس کردم که پدرم بود، جایی خود را در قبر دیدم جایی مادرم را. خیلی گریه کردم، طوری که خودم را به زمین و آسمان می زدم، بی تاب شده بودم، احساس می کردم تمام غم دنیا در سینه ام جمع شده، احساس می کردم هر لحظه سینه ام منفجر می شود، از خواب بیدار شدم. از خواب بیدار شدم و هیچ به خاطر نداشتم، هیچ. تا ساعتی گذشت به یک بار بی تاب شدم، احساس کردم یاد خاطره ی غم انگیزی افتاده ام، اطرافم را نگاه کردم، سرم داشت منفجر می شد، نمی دانستم چکار کنم، اصلا نمی دانستم چرا اینگونه سینه ام تنگ شده است. و فقط یک لحظه خوابم را به یاد آوردم. نفسم به شماره افتاد، صورتم خیس شده بود، چند ثانیه ای که گذشت متوجه شدم که همه به خاطر خواب دیشب بود. ولی باز هم آرام نگرفتم. بلند شدم و رفتم بالا تا پایین خانه را گشتم و اول پدرم را و بعد مادرم را دیدم. موقع برگشتن به اتاق هم نگاهی طولانی به آینه انداختم.
|
|
|
|