•
. دیدم چند باری در مسیر برگشت به خانهشان، میرود داخل یک انجمن ادبی شعر، با خودم گفتم فرصت مناسبی است تا کاری کنم که او هم به من علاقهمند شود. رفتم و چند تا کتاب شعر و نقد شعر آوانگارد و پسامدرن و هایکو خریدم؛ شب و روز مطالعه کردم و شعر سرودم تا اولین دفتر شعرم را چاپ کردم. بعد با کتابم در انجمن شرکت کردم. هم شعر میخواندم و هم شعر دیگران را نقد میکردم، بعد از گذشت دو ماه شدم رئیس انجمن شعر و کرور کرور شاعر بود که میآمدند و شعر میخواندند و من شعرهایشان را نقد میکردم. در همهی این مدت امیدوار بودم که یک بار من را ببیند و مهر من در دلش بنشیند.
آخر یک روز که داشتم شعری را نقد میکردم دیدم که او از در وارد شد؛ بعد دیدم که رفت طرف آبسردکن و یک لیوان آب خورد و رفت بیرون.
••
. شنیدم کامپیوتر دارد و زیاد از کامپیوتر و برنامه هایش حرف میزند، رفتم سریع وبلاگی زدم و شروع کردم به نوشتن متن های عاشقانه برایش. چند روزی گذشت بازدید وبلاگم شده بود روزی 2367 تا. هر یادداشتم هم نزدیک 459 تا کامنت داشت، در یک مسابقه اینترنتی هم وبلاگم محبوبترین وبلاگ معرفی شد. بعد از چند ماه که مدام مطلب برایش میگذاشتم و اسمش را هی بزرگ و آن هم با رنگ صورتی مینوشتم آخر هر پست که "قربانت شوم فلانی"، فهمیدم اصلا کامپیوترش نه مودم دارد و نه کارت شبکه.