دو: بینای کور
در راهی دو نفر با هم همسفر شدند و یکیشان در بین راه از شدت گرسنگی دچار ضعف شدید شد و چیزی نمانده بود که قالب تهی کند، کاروانی از آن نزدیکی میگذشت و این دو را دید که یکی بر بالین دیگری دارد گریه و زاری میکند، و فریاد میزند که کمکش کنید که همالآن دوستم میمیرد.
اهل کاروان غذا و آبی به شخص گرسنه دادند و او حالش بهبود پیدا کرد، بعد دیدند که آن شخص دیگر در گوشهای بقچهای باز کرده و دارد غذا میخورد. اهالی کاروان از او پرسیدند: تو که غذا داشتی، چرا به دوستت ندادی؟ و این همه برایش گریه میکردی؟!
آن شخص گفت: من دلم برایش سوخت و برایش گریه و زاری کردم، دیگر آنقدر نسوخت که از غذایم به او بدهم.
***
روز عاشورا وقتی جنگ در گرفت، و سپاه کم شمار حسین علیهالسلام، مقابل سپاه عمر سعد قرار گرفت، تعدادی از پیرمردان کوفی بالای تپهای نشسته بودند و مدام گریه میکردند و میگفتند: " اللهم أنزل نصرک" یعنی خدایا کمکش کن.