- فقیرِ فقیرم، در خانهام چیزی پیدا نمیشود که بفروشم.
- هر چه در خانهات داری بیاور.
- شما مدام میگویی، هر چه در خانه داری بیاور، جز این تکه پلاس پاره چیزی ندارم.
رو کرد به اطرافیان و گفت:
- کسی هست این پلاس پاره را بخرد؟
کسی از اطرافیان گفت:
- من به یک درهم میخرم.
دوباره گفت:
- کسی هست بیشتر بخرد?
- من به دو درهم میخرم.
بعد رو کرد به مرد فقیر و گفت:
- برو یک درهم گوشت و نان بخر، و با درهم دیگر تبر بخر.
- آخر با یک درهم که تبر نمیدهند!
- هر چه میدهند بخر.
به بازار رفت و با تبری بدون دسته برگشت.
- فقط همین را دادند.
او دوباره رو کرد به اطرافیانش و گفت:
- کسی در خانه چوبی دارد که به این تبر بخورد.
کسی جواب داد که بله من دارم.
چوب را که آوردند، نشست و چوب را با میخ به تبر وصل کرد و داد به مرد فقیر:
- حالا برو هیزم بکن و بفروش، ولی گدایی نکن.
این یادداشت تقدیم به پیامبری که رحمت عالمیان بود.
اللهم صل علی محمد و آل محمد