- احمد کجایی؟
- الآن میام مادربزرگ
- احمـد... کجایی؟
- گفتم که دارم میام، باز شما سمعکتون رو نذاشتین!
چیه مادر بزرگ
- مادرجان، این تلویزیون داشت یه چیزایی برای ثبت نام و این چیزا می گفت، من سمعک نذاشتم نفهمیدم چی گفت برو ببین یه وقت اسم من واسه مکه درنیومده باشه، یه سر هم برو پیش بابات بهش بگو بره بانک شاید اونجا نوشته باشن، من هم برم وسایل سفرم رو جمع و جور کنم
- مادربزرگ تلوزیون داشت یه چیز دیگه می گفت، ثبت نام کاندیدای انتخابات مجلسه که از دیشب شروع شده نه ...
- ها؟! .... از دیشب شروع شد، ای داد بیداد دیر بجنبم که از دستم میره، خدایا قربون کرمت این آخر عمری آرزو به دل نموندم. برو برو اجمد جان، به مادرت هم بگو یه کم نخودچی، کشمش، یه کم هم آلو خشک برای تو راهم برداره، بهش بگو توت خشک یادش نره، سر رات هم که داری از مغازه ی بابات برمی گردی یه باتری نو برای این سمعک من بخر، اونجا شلوغه صدا به صدا نمی رسه به درد می خوره
چرا واستادی زل زدی به من، خب برو دیگه
- الـــــآن میـــــــرم بــراتـــــــون یـــــــه بـــــــــــاتـــــــری می خرم
- خدا خیرت مادرجان، حتما از اون جا برات سوغاتی میارم، برو چیزایی که گفتم یادت نره