«من رضا ایرانی هستم، من تا الآن شش روز است که به لطف الهی در آرامش هستم و کاملاً پاک.»
***
چهارراه را به سمت انتهای خیابان که بن بست بود رد میکردم به حسینیه ای تقریباً گمنام میرسیدم. میگفتند که تمام سال متروکه است و فقط ایام خاص مثل محرم و صفر رونق میگیرد.
متصدیهای حسینیه آدمهای پول دار خیری بودند که این حسینیه را برای کارهای خیرِ مخصوصی! ساخته بودند و اگر میگفتی که قرار است در این حسینیه محفلی برای تجمع جوانان باشد برای اینکه بر سر مباحث دینی و فرهنگی با هم بحث کنند تو را به لبخندِ گوشهی لبشان مهمان میکردند.
***
پیاده به سمت انتهای خیابان میروم، وقت نماز است و باید در حسینیه بعد از مدتها نماز جماعت اقامه شود؛ از مدتها قبل دنبال بودیم تا در ماه رمضان حسینیه را برای برگزاری نماز جماعت دست بگیریم، آن هم فقط برای برگزاری نماز و بس. نماز که تمام میشد تعدادی جوان و تعدادی هم عاقلمرد به عنوان کلاس دور هم جمع میشدند. اوایل برایم مهم نبود که چه برنامه ای دارند ولی بعد از مدتی که دیدم به طور مرتب این افراد در این کلاس شرکت میکنند برایم جالب شد که بدانم چه خبر است. به همین خاطر بعد از نماز از یکی از جوان تر های آن جمع سؤالم را پرسیدم و آن هم با صراحت گفت: «کلاس NA.»
***
از وقتی فهمیدم بعد از نمازی که ما اینجا میخوانیم این افراد برای ترک اعتیاد در این مکان جمع میشوند جملههایی که در کلاس از این افراد میشنیدم برایم جلب توجه میکرد. شنیدن آن جملهها از آن افراد مرا در جا میخ کوب میکرد.
«من رضا ایرانی هستم، من تا الآن شش روز است که به لطف الهی در آرامش هستم و کاملاً پاک میباشم.»
این جملهها راحتم نمیگذاشت.
***
موقع سحر بود و فرزاد جمشیدی فضایی معنوی را در منزل ایجاد کرده بود به دیوار تکیه داده بودم و خیره شده بودم به روبرو.
«من رضا ایرانی هستم، من علی حسینی هستم، من داوود اسماعیلی... احمد شعبانی ... من تا الآن که بیست و دو روز از ماه رمضان میگذرد کاملاً در آرامش هستم و پاک میباشم»؟!