•
مردی برای مداوای درد چشمش پیش دامپزشک میرود. دامپزشک هم از همان داروهایی که برای دام و طیور استفاده میکرده است در چشم آن مرد میکند و او هم کور میشود. مرد که چشمهایش را از دست داده از دکتر شکایت میکند؛ قاضی جواب میدهد که این شکایت قابل پیگیری نیست چرا که اگر آن مردِ بیمار خر نبود برای مداوای چشمش پیش دامپزشک نمیرفت.
سعدی هم این حکایت را بر میدارد و در گلستانش چاپ میکند و کتابش روانهی بازار میشود، تا عبرتی باشد برای آن ها که بعضی وقتها خر میشوند.
• •
مدتی بعد که فروش گلستان زیاد شده و در هر جایی پیدا میشود، در یک دامپزشکی دکتری دارد گلستان سعدی میخواند، مردی در حالی که دستش را روی چشمم گذاشته وارد مطب میشود و از درد آه و ناله میکند و میگوید: "چشمم، دکتر". دکتر با تعجب میگوید: "آخر اینجا که ..." و هنوز جملهاش را تمام نکرده است که مرد دوباره داد و فریادش به هوا میرود. دکتر هر چه نگاه به مطبش میکند میبیند در بین داروهای چشم فقط یک قطره دارد که برای مداوای چشم الاغ استفاده میشود؛ همینطور که شک دارد آیا از این دارو استفاده کند یا نه، به یاد حکایت گلستان میافتد که مردی برای درد چشمش پیش دامپزشکی میرود.دکتر با خود میگوید:"بابا یا خوب میشه یا بدتر از این دیگه، خودش خواسته قرار نیست که کسی خفت ما رو بگیره" او از آن دارو استفاده میکند و از قضا مرد کور شده و با عصبانیت از مطب خارج میشود.
دکتر که بعد از این واقعه خیالش راحت است که کسی به او کاری ندارد یک روز میبیند میآیند و مطب او را پلمپ میکنند و جواز پزشکیاش را هم باطل. بعدها که علت را جویا میشود میفهمد آن که چشمش را کور کرده قاضی بوده و از قضا رییس همان انتشاراتی بوده که سعدی کتابش را داده به آن تا چاپ کند.
• • •
ملانصر الدین بالای منبر برای مردم از انفاق و احسان به همسایه و تهی دستان میگفت. به خانه که بر میگردد میبیند کیسه های برنجی که خریده بود نیست. از زنش سراغ کیسههای برنج را میگیرد و زنش میگوید که همسایهمان فقیر بود دادم به آنها. ملا زن را عتاب میکند و میگوید:"چرا این کار را کردی؟" زنش جواب میدهد که: "آخر خودت بالای منبر گفتی!" ملا میگوید:"زن، من این حرفها را برای همسایه میزنم نه برای خودمان که"
نتبیجه:
اگر گیر یک آدم خر افتادید سعی کنید تا کیلومترها از او فاصله بگیرید.