تازگیها یکی از این ام پی تری پلیرها که داخل دریچهی فندک ماشین میکنی و روی امواج رادیو پخش میکند، برای ماشینم خریدهام. آخر ماشینم نوار کاست را هم به زور پخش میکند. دیگر میترسم نوار کاست داخلش کنم چون هر بار که این کار را میکنم دل و رودهی نوار را به هم میپیچاند و کلی دردسر دارم برای بیرون آوردن نوار. خلاصه یکی از همین دستگاهها خریدم و چند تا آهنگ و موزیک ریختم داخلش و گذاشتم داخل جافندکی ماشینم.
داشتم در خیابانی شلوغ میرفتم و به آهنگی سنتی گوش میدادم؛ به یک بار پخش ماشینم خشخش و بعد شروع کرد به خواندن ترانهای با ریتمی تند. که فکر کنم شعرش چیزهایی بود تو مایه های: "اگه نیای کرگدنای باغچم پژمرده میشن، اگه بری خرمگسای قلب من آواره میشن" بعد دوباره خشخش کرد و رفت روی همان آهنگ سنتی. نگاهی به ماشینهای دور و برم کردم و حدس زدم این آهنگ از ماشین پیرمرد سمت راستم یا ماشین آخوند جلویی نباید باشد، احتمالا از ماشین پراید آبی جوانکی است که دست چپ من قرار دارد و امواجش روی پخش ماشینم افتاده است.
به سر چهارراه که رسیدم پشت چراغ قرمز توقف کرده بودم که دوباره پخش ماشین آهنگش عوض شد و اخبار پخش کرد، گویندهی خبر که لهجهی غریبی داشت گفت: "گوشت ارزان تر می شود" اگر لهنش لهن گویندگی نبود میگفتم این برنامهی شعر و شاعری است و این هم که گفت شعری نو یا شبیه آن بود، اما اخبار بود.
مثل آدم هایی که برق گرفته باشدشان سیخ شدم و چشمم را به رادیو کردم و از فرط تعجب و خوشحالی نمیدانستم چه کار کنم. تعجبم از این بود که چرا این گویندهی بیعقلِ از همه جا بی خبر میگوید گوشت ارزان تر میشود. مگر تا حالا ارزان بوده که بخواهد تر شود. حالا این را هیچ، شاید برای بعضی ارزان بوده که حالا ارزان تر شده، ولی آخر دلیل این ارزان تر شدن چیست؟ خود گوینده گفت: "این ایام زمان بازگشت عشایر است و لذا در این چند ماه که گوشت گران شده بود این عشایر بودند که باعث و بانیاش بودند، چرا که این حیوانات زبان بسته را چند ماه توی این بیابان ها چرانده بودند و گوشت کم شده بود" این خبر را که شنیدم به فکر فرو رفتم و هزار جور برنامه ریختم، که "آخ جون الآنی میرم و 250 گرم گوشت میخرم و شب به زنم میگم یه آبگوشت دبش بذار، بعدش هم زنگ میزنم به ننه بابام و بابا ننهی زنم و خار زنم و داداشم که با شیش تا بچش شب همه شام بیان پیش ما"
توی همین فکرها بودم که گویندهی خبر گفت: "خبرَ ساعت 19 افغانَستان را بَه پایان میرَسانیم" نفسم را که تمام این مدت درون سینهام حبس شده بود بیرون دادم و خیالم راحت شد که اخبار ایران نبود، حالا کی حوصلهی این همه مهمان را داشت. تازه اصلا از این باجناق پیزوریام هم خوشم نمیآید، مردک هر وقت مهمانیای میآید شروع می کند به تعریف کردن از اینکه من با زن و بچه ام رفتیم فلان جا، رفیتم بهمان جا، رفتیم فلان چیزو خریدیم و از این جور حرف ها. شب هم که میشود و همه میروند، من میمانم و زنم که باید جواب بدهم چرا باجناقم این کارها را کرده و من نکردهام. بابا و ننهی زنم که دیگر هیچ. آنها که کلاً ضد حالند. اوه اوه، کی می خواست بچههای داداشم را جمع کند، زلزلهاند، با کمربند هم که بیفتی دنبالشان و سیاه و کبودشان کنی باز آرام نمیشوند، بعد شب که میشود من میمانم و زنم، و اینکه معذرت بخواهم از خراب کاری بچههای داداشم؛ حالا نمی گوید وقتی بچههای داداش خودش از دهات که میآیند خانه و زندگی برای من نمیگذارند.
حالا کلاً این همه بریز و بپاش به صلاح نیست. این همه اسراف! بروی 250 گرم گوشت بخری و آبگوشت کنی و ... اوووووه بابا کی از این کارها میکند، بگذار زندگیمان را بکنیم، همین که عصر جمعه میرویم امام زاده و نان و ماست نذر زوار میکنیم خیلی بهتر است، ثواب هم دارد. به خودم آمدم دیدم رانندهی ماشین عقبی سرش را از پنجره داده بیرون و با تمام جوارح بدنش دارد به من فحش میدهد و داد میزند خب برو دیگه، داری تخم میذاری مگه؟!
زدم دنده یک و حرکت کردم، بعدش هم یک آهنگ دیگر گذاشتم: "چشامو رو هم می ذارم و تو رو به یادم می آرمو ..."